سکولارهایی که هنوز پایان سکولاریسم و حضور دین در عرصه سیاسی را باور نکرده‌اند در جزم‌های ایدئولوژیک خود محصورند. در این یادداشت، تمایلی به بحث پیرامون آنچه تحت عنوان پساسکولاریسم خوانده شده ندارم. دین به عرصه سیاسی بازگشته و مهم‌ترین مساله سیاسی جهان پس از فروپاشی مارکسیسم است. گمان می‌کنم وقتی هابرماس و پیتربرگر به عنوان دو چهره مهم نظریه پرداز سکولاریسم تایید می‌کنند همه جا دین به عرصه سیاسی بازگشته، باید بحث را به جای دیگری منتقل کرد. ما امروز با یک سوال دیگر مواجهیم: با بازگشت دین به عرصه سیاسی، آیا ما جهان بهتری داریم؟ چهل سال پیش، زمزمه‌های حضور دین چندان امیدافکن بود که فیلسوفی مثل فوکو را سراسیمه به تهران کشانید، اما امروز با ظهور طالبان و داعش با چه وضعیتی مواجهیم؟ آیا هنوز هم فکر می‌کنیم از حضور بیشتر دین در عرصه سیاسی باید استقبال کنیم؟ برای دین داران این پرسش، طاقت فرساست. اگر با دین ستیزان همراه شوند و اعلام کنند هر چه زودتر باید بساط دین را حداقل در عرصه سیاسی برچید، آنگاه با خود و هویت دینی خود چه کنند؟ حتی اگر دین را برای خدا و آخرت خواسته باشند، شرم ناشی از حضور دین در عرصه سیاسی، خلوت با خدا را هم مخدوش می‌کند. اگر بخواهند همچنان مدافع حضور دین در عرصه سیاسی باشند، توضیح پاره‌ای اتفاقات چهار دهه اخیر بسیار سخت و دشوار است. در دوران پساسکولار، مساله اساسی برای دین داران، گفتگو پیرامون نحو معنادار و قابل دفاع حضور دین در عرصه سیاسی است. پرسش اصلی این است که چه باید کرد که دین سیاسی شده، خاطره دل انگیزی ایجاد کند. میراثی ماندگار برای بشریت بیافریند. چه باید کرد که کارنامه دین سیاسی شده، نزد آیندگان افتخار آمیز باشد؟ چه کنیم که صدها سال دیگر، دین داران برای مشروعیت خود از امروز ما تبری نجویند. برای تامل پیرامون نحو قابل دفاع حضور دین در عرصه سیاسی، پیش از هر چیز باید پساسکولاریسم را فهم کرد. چه شد که دین به عرصه سیاسی بازگشت؟ کارنامه امروز دین سیاسی شده را باید بر اساس دلیل حضور دوباره دین در عرصه سیاسی ارزیابی کرد. چرا دین سیاسی شده چندان کارنامه قابل دفاعی از خود به جا ننهاد؟ چه افقی پیش روست؟ چه درس‌هایی از تجربه‌های پیشین می‌توان گرفت؟ پاسخ گفتن به پرسش‌های فوق، البته در توان نگارنده نیست. اما تصور می‌کنم این پرسش‌ها ذهن و روح هر دین‌داری را می‌آزارد. برای یک دین‌دار با هر مرام و مشربی، امکان چشم بستن بر این پرسش‌ها وجود ندارد. تلاش می‌کنم گمان‌های ناپخته شخصی خود را پیرامون این پرسش‌ها عرضه کنم، و الا خود را در مقام پاسخگویی به این پرسش‌های شگرف نمی‌یابم. چه شد که دین به عرصه سیاسی بازگشت قبل از هر چیز باید توجه کرد دین سیاسی شده یک سنخ و ژانر نیست. سرچشمه واحدی هم ندارد. خاستگاه‌های متفاوتی وجود دارد و هریک به سنخی از ظهور دین منجر شده‌اند. توجه به این کثرت از این حیث مهم است که نمی‌توان در پرتو نام دین سیاسی شده یا اسلام سیاسی، همه مظاهر گوناگون آنرا موضوع قضاوت مثبت یا منفی قرار داد. احاطه تام به همه مظاهر دین سیاسی شده ندارم. اما اجازه بدهید به تجربه ایرانی خودمان بسنده کنم. می‌پرسم تا جایی که به ما ایرانیان باز می‌گردد، دین از چه خاستگاه‌هایی به عرصه سیاسی ایران بازگشت؟ در پاسخ سه خاستگاه به نظرم می‌رسد و بر این باورم که از هر کدام از این خاستگاه‌ها، صنفی از دین سیاسی شده چهره نشان داده است. ممکن است در آستانه انقلاب این سه در هم پیچیده باشند، اما به هیچ رو نمی‌توان تفاوت میان آنها را نادیده گرفت. 1. خاستگاه سنت منتظر در حاشیه دین شاکله اصلی سنت و سیاست ایرانی بود مثل هر سنت دیگری. اما مدرنیته از درون آن به طور طبیعی برنخاست. بر آن عارض شد و آن را به حاشیه راند. بنابراین دولت شبه مدرن ایرانی، بر متنی استوار شد که مدرنیته مهاجر بناکرده بود. دینی که شالوده حیات سیاسی سنت بود، در حاشیه لب فروبست، و چشم انتظار نشست. بنابراین یک سنخ از دین سیاسی شده، پیشاپیش وجود داشت اما منتظر بود. منتظر آن که در اولین فرصت دوباره چهره نشان دهد و از حاشیه به کانون راه یابد. این جلوه از دین، با سیاست و قدرت بیگانه نبود. پیشینه و سابقه‌ای طویل در عرصه سیاست داشت. سازماندهی و تشکیلات و دستگاه‌های ایدئولوژیک مقتضی سازمان قدرت هم داشت، فقط دستش از قدرت کوتاه شده بود. این روایت، از همان نخست نیز مناسبات سیاسی مدرن را گردن ننهاد. از تن سازماندهی مدرن سیاست، بوی تعفن کفر احساس می‌کرد. خوب دریافته بود که اساساً حیات سیاسی مدرن، انسان محور است و با مقتضیات یک جامعه سیاسی مبتنی بر شریعت و تسلیم شدن به حکم خداوند ناسازگار است. دغدغه‌های شیخ فضل‌الله نوری در نخستین بزنگاه‌های خروج دین از کانون گویای همین فهم از جامعه جدید بود. استدلال می کرد که اگر دین اسلام یک دین کامل است، پس نقش قوه مقننه چیست و چرا باید گروهی که اساساً هیچ مرجعیت دینی ندارند برای کشور اسلامی قانون مصوب کنند. شیخ فضل الله جامعه پوشیده در حجاب تمام قد دین را تصدیق می‌کرد. هر جلوه دیگر از جامعه که پوشیده در لباس دین نباشد از نظر او مصداق عینی عریانی بود. به گمان او، مدرن شدن جامعه درست شبیه عریان شدن یک زن در انظار عمومی بود. نباید از هیچ تلاشی برای ممانعت از این رویداد شنیع فروگذار کرد. سرانجام جان خود را در این راه از دست داد. این سنخ از دین سیاسی شده در حاشیه دوران پهلوی زیست. اما بسیار فعال بود. جلوه‌های مختلف از خود نشان داد. سخن‌های متفاوت گفت. با جریانات و صداهای دیگر همراهی کرد. اما هیچ گاه از سخن و مدعای کانونی خود فاصله نگرفت. مساله اصلی‌اش آن بود که سازوکارهای جهان جدید با اسلامیت سازگاری ندارد. آنچه با اسلامیت سازگاری ندارد، با سازوکارهای جامعه مسلمان سازگاری ندارد. بنابراین در مدرن شدن جز زوال اخلاقی و بی بند و باری نمی‌دید. این سنخ طی مدت زمانی نزدیک به صد سال، چندان در منطق کلامی خود تغییر ایجاد نکرد. تنها شکیبایی از خود نشان داد تا همگان ببینند آنچه آنان پیشتر گفته بودند. خیابان‌های تهران و شهرهای بزرگ در دهه پنجاه، کاباره‌ها، نمایش فیلم‌های سکسی در سینماهای کشور، مصداق بارز گسترش فساد و بی بند و باری در سطح ملی بود. آنان توانستند در بخش مهمی از اقشار متدین احساس عذاب گناه جمعی پدید آورند. همان احساس گناهی را که یک فرد پس از یک خطای شرعی می‌کند، به یک قدرت جمعی بدل کردند و در بزنگاه سیاسی نیمه دوم دهه پنجاه، در صحنه سیاسی ایران حاضر شدند، بخش مهمی از حادثه انقلاب را رقم زدند و پس از انقلاب عزم خود را جزم کردند تا آنچه در انظار عمومی از حجاب بیرون افتاده بود دوباره در حجاب کنند. 2. خاستگاه شکاف‌های طبقاتی و اجتماعی مدرن هر صورتی از ساماندهی اجتماعی وسیاسی تعارضات ویژه خود را خلق می‌کند. اما ویژگی خاص دنیای مدرن آن است که در همان بستر تعارضاتی که خلق می‌کند، امکان‌های فعلیت سیاسی آن تعارضات نیز ظهور می‌کند. اصلاحات ارضی شاه و جریان صنعتی شدن جامعه ایرانی، با مهاجرت گسترده به شهرها همراه می‌شود. بخش اندکی از این مهاجرین قادرند در متن جامعه شهری جذب شوند، آنها در حاشیه شهرها، تصویری دو قطبی از فقر و غنا می‌سازند. شاه لشگریان شورش علیه خود را در حاشیه شهرها به دست خود ساماندهی می‌کرد. بوروکراسی مدرن اگر در دنیای مدرن بخش جدایی ناپذیری از مدیریت امور عمومی است، در نظام‌های پیرامونی به ویژه در یک کشور نفتی مثل ایران، شبکه توزیع رانت از سوی دستگاه سیاسی بود. رانت با خود احساس تبعیض را به نحو گسترده‌ای عمومی می‌کند. اعتماد به دستگاه سیاسی را می‌رباید. میان آنها که سر سفره رانت نشسته‌اند با انبوه مردمی که از آن محرومند، فاصله می‌اندازد. به ویژه که دستگاه بوروکراتیک همراه با افزوده شدن درآمدهای نفتی، به سمت فساد بیشتر و بیشتر حرکت کرد. شاه با توزیع امکان های زندگی بهتر برای اقشاری از مردم، بسترهای احساس ظلم و تبعیض را فراهم کرد. پدیده استعمار را باید به شکاف فقر و غنا و فساد افزود. فضای مدرن، همزمان با تولید دولت ملت، و احساس همبستگی ملی، با پدیده استعمار ذهنیت عمومی را آزرده کرد. ملت سازی که خود پدیده‌ای مدرن بود، از همان نخست به واسطه وابستگی حکومت به دولت‌های خارجی زخمی و خونین به دنیا آمد. شاه در ضیافت مقامات آمریکایی لبخند می‌زد و مشتاق به نظر می‌رسید، اما از احساس تحقیری که در سطح ملی ایجاد کرد غافل بود. در واقع این شکاف‌ها، بن‌بست‌هایی که توسعه نامتوازن پهلوی به تدریج با آن‌ها مواجه شد. از نقطه عزیمت همین بن‌بست‌ها بود که جلوه‌ای دیگر از اسلام سیاسی در فضاهای ظهور کرد. خاستگاه این چهره از اسلام سیاسی دانشگاه‌ها بودند. فضاهای دانشگاهی عموماً تحت تاثیر ایدئولوژی مارکسیسم نظام مستقر را به پرسش می‌کشید. همزمان با ظهور و رشد نیروهای چپ، روایتی از اسلام هم ظهور پیدا کرد که فی الواقع خوانشی مارکسیستی از اسلام بود. آنها به مدد گزاره‌ها، و سنت سیاسی شیعه و امامان شیعی، فهمی سوسیالیستی از اسلام عرضه کردند و در عرصه عمومی گسترش دادند. 3. خاستگاه خلاء‌های هستی شناختی جهان مدرن چنانکه در مقدمه گفته شد، دین کم و بیش در بخش مهمی از دنیای امروز به عرصه سیاسی بازگشته است. اما اسلام سیاسی تا جایی که به خاستگاه‌های اول و دوم مربوط می‌شود، یک پدیده اینجایی است. از منظر مساله پساسکولاریسم نمونه خوبی برای توضیح بازگشت دین به عرصه سیاسی نیست. ظهور اسلام سیاسی یک خاستگاه سوم نیز دارد و از منظر این خاستگاه، می‌تواند نماینده اتفاقی باشد که در سطح جهانی روی نمود. فردگرایی و عقلانیت دو مشخصه بنیادی مدرنیته بوده‌اند. شرح این دو مولفه در آثار و مکتوبات متعدد علمی عرضه شده است. این دو، مقوم مفهوم آزادی به منزله اصلی‌ترین شاکله جهان مدرن بوده‌اند. فردگرایی، عقلانیت و آزادی، به بهای خاموش کردن چراغ عالم و مسکوت کردن آن و تبدیل کردن انسان به تنها منشاء صدا و سخن و نور تحصیل شد. مدرنیته عالم را به جسدی سرد و بی صدا تبدیل کرد، عقلانیت تکنولوژیک را به مدد گرفت تا انسان را به سرور بی بدیل عالم تبدیل کند. در یک کلام، تاج خداوندگاری عالم بر سر انسان نهاده شد و خدا از جایگاه خود رانده شد. به قول نیچه، خدا مرد. انتقال منصب خداوندگاری به انسان جندان ساده و بی تشریفات برگزار نشد. ظهور ایدئولوژی‌های مدرن، آنچه نزد هگل و مارکس پرورده شد، و فراخوان پرجوش و خروش مردم به صحنه سیاسی، مناسک پرشکوه انتقال منصب خداوندگاری به انسان بود. خدا از جهان گریخت. ابتدا این احساس که سقفی بر سر سیاست و فرهنگ و جامعه نیست و می‌توان دنیا را همانطور بازسازی کرد که عقل و نفع و تشخیص انسانی ما طلب می‌کند، احساس خرسند کننده‌ای تولید ‌کرد. امید می‌رفت به زودی در جهان عاری از باورهای دینی، نظمی عادلانه و انسانی حکمفرما شود. این باور وجود داشت که دین، عامل اصلی بیگانگی نوع بشر از یکدیگر و فرقه فرقه شدن آنهاست. این امید وجود داشت که علم به منزله صورت بندی آگاهی جهانی، همه ابناء بشر را به یکدیگر نزدیک کند. همه دلگرم بودند از اینکه صلح جهانی بر عالم سیطره پیدا کند، وفور و رفاه عالمگیر شود، انسان به سرمنزل مقصود خود که همانا آزادی از هر سیطره بیرونی است واصل شود. انسان مغرور شده به خرد خود، گریبان طبیعت را گرفت. احساس می کرد برای نخستین بار توانسته است از سیطره عالم بیرون برود و بر آن مستولی شود. آب و خاک و آسمان و زیر زمین را تحت استیلای خرد خود قرار داد. تا توانست بر بدن طبیعت شلاق زد و ذخائر آن را به خدمت مطامع خود قرار داد. فریاد پیروزی می‌زد و تا توانست زمین را به خدمت خود گرفت. چندی نگذشت که چهره خویشتن را در آینه روزگار خود دید. جنگ‌های جهانی، کشتارهای وسیع و بی رحمانه‌ای که در تاریخ حیات انسانی بی نظیر بود، شکاف های عظیم طبقاتی، گرسنگی بخش اعظم کره زمین، ویرانی محیط زیست، الگوهای پیچیده کنترل انسانی به نحوی عمیق و شگرف، گسیختگی جامعه، تنهایی و از خود بیگانگی فردی، منتظران یک مدینه فاضله را با فاجعه مواجه کرد. بشر قدرتمند و آزاد شد، اما نمی‌دانست غایت این قدرت و آزادی چیست؟ نمی‌دانست چه چیز قدرت و آزادی او را ارزشمند می‌کند. به چشم خود می‌دید که قدرت و آزادی خود را به خدمت تخریب محیط زیست طبیعی، مادی و معنوی خود آورده است. دمکراسی که قرار بود بستر همزیستی مسالمت آمیز ابناء بشر باشد، به خدمت هم سطح سازی انسان‌ها و نازل کردنشان به نیازها و غرائز اولیه انسانی درآمده است. دمکراسی یار مدد کار کاپیتالیسم شد تا همه ارزش‌های والای انسانی به کالا تبدیل شود و در بازار تولید و مصرف ارزش افزوده تولید کند. دنیای مدرن همانقدر که سوژه‌های قدرتمند، پر انرژی و خلاق تولید کرد، سوژه‌های ناکام، ناامید، بی افق، و مایوس ساخت. به همان میزان که انرژی آزاد کرد، به همان میزان نیز، زندگی را بی ارزش کرد. کیفیت زندگی را نازل کرد. زندگی به جریان پرشتاب کار و تولید منحصر شد و اوقات فراغتی که در آن خرید کالاهای لذت بخش می‌فروختند. این همه انسان قرن بیستمی را با خلاء های عظیم معناشناختی و وجودی مواجه کرد. بیدار شدن گرایشات دینی و بازگشت دین به عرصه سیاسی، نسبتی داشت با نیاز به پاسخ گویی به همین نیازهای وجودی. اسلام سیاسی نیز در این منطقه و در ایران، پاسخگوی خلاء های وجودی ناشی از بسط مدرنیته‌ای بود که از همان آغاز بیگانه و خارجی محسوب می‌شد. ارزش‌های دینی که از دهه چهل در ایران رو به گسترش رفت، فی الواقع ترجمان نیاز اجتماعی برای یک پناهگاه امن بود. پناهگاهی که از دنیای آشوبناک بیرون خلاصی ایجاد کند. به زندگی کیفیت بخشد، تداوم زندگی را ارزشمند کند. گرمای اجتماعی را دوباره احیا کند. از شتاب کالایی شدن همه چیز ممانعت کند. خاستگاه این سنخ از اسلام سیاسی نیز فضاهای مدرن، دانشگاه‌ها، و نظم‌های کلامی و ادبی دهه‌های چهل و پنجاه بود. کلام دکتر علی شریعتی تا حدود بسیار از همین حیث حائز اهمیت است. چرا اسلام سیاسی کارنامه قابل دفاعی ندارد اسلام به منزله یک دستگاه فکری قدرتمند و موثر نیم قرن است که در این منطقه از جهان فعلیت سیاسی پیدا کرده است. آنچه فعلیت پیدا کرده البته رنگ‌ها و صور مختلف دارد. اگر سه گانه‌ای که نشان دادم با تسامح به کل منطقه تعمیم داده شود، می‌توان از اسلام‌های سیاسی سراغ گرفت که بر حسب ترکیب های مختلف از این سه گانه از هم تمایز می‌یابند. اگر سنخ سوم در آنها اولویت داشته باشد، بیشتر به زبانی جهانی قابل ترجمه است و بیشتر قادر است به منزله پدیده ماندگار زمانه ما قدرت نمایی کند. اگر مولفه دوم نقش مهم تری بازی کند، باز هم می‌توان به پایداری آن و ایفای نقش آن در عرصه جهانی برای بسط عدالت امید بست. اما اگر روایت اول در آن اولویت داشته باشد، بیشتر در حصارهای یک منطقه باقی می‌ماند و قدرت دیالوگ با جهان امروز را از دست خواهد داد. خصلت اساسی سنخ نخست، کسب قدرت است و مسلط کردن احکام الهی بر عالم و آدم. خصلت اساسی سنخ دوم، برقراری عدالت است، این سنخ از قدرت چشم نمی‌پوشد ولی می‌تواند یک ضد قدرت نیز باشد و در قد و قواره جنبش‌های اجتماعی هم ظهور کند، خصلت اساسی سنخ سوم کمتر به احراز قدرت نظر دارد، بیشتر از سنخ نهضت فکری و فرهنگی است و اگر با سیاست سروکاری داشته باشد از سنخ جنبش‌های اجتماعی و اعتراضات سیاسی است. اسلام سیاسی البته در همه ظهورات خود، از این سه بهره مند است. اما گمان نگارنده بر این است که صدای سنخ نخست از همه بلندتر است. به عبارتی دیگر می‌توان گفت، آن روایت، دو خاستگاه دیگر برآمدن اسلام سیاسی را به نحو ابزاری در خدمت خود درآورده است. این اتفاق، مهم‌ترین چاله را پیش پای اسلام سیاسی حفر کرده است. مدعی شدم که اسلام سیاسی قدرتمدار، دو خاستگاه دیگر برآمدن اسلام سیاسی را به خدمت خود گرفته است. اگر این مدعا درست باشد، بر درخت نشسته و بن خود را می‌برد. چرا که این خصیصه خود مهم‌ترین خصلت الگوی نظم مدرنی است که قرار بود اسلام سیاسی بدیلی برای آن عرضه کند. اسلام سیاسی در این روایت، خود ابزاری است برای دولت شبه مدرن، تا سرمایه های اجتماعی و فرهنگی و سیاسی را به کالا تبدیل کند و در بازار مکاره قدرت به فروش برساند. اسلام سیاسی جستجوگر قدرت سیاسی، طی چهار دهه گذشته، تصویر عادلانه‌ای از خود بروز نداده است. نظم عادلانه‌ای در یک منطقه ایجاد نکرده تا بدیلی برای نظم لیبرال یا سوسیالیستی باشد. اسلام سیاسی حتی مولد یک جامعه اخلاقی از حیث فقدان فساد، جامعه شفاف، راست گویی، اعتماد متقابل و ایمان و عزم جمعی نبوده است. این همه به دلیل اولویت خاستگاه جستجوگر قدرت در اسلام سیاسی است. متاسفانه به جای این جلوه‌های امیدبخش، در چهره طالبان و داعش تصویری خوفناک و سبعانه از خود بروز داده است. درس‌هایی که می‌توان گرفت دین به عرصه سیاسی بازگشته است. سکولارها بیهوده انتظار می‌کشند که دین به دلیل تجربیات نامطلوب این دهه‌ها، از صحنه بیرون رود. چهار دهه برای پایان پیدا کردن آزمون یک پدیده تاریخی کفایت نمی‌کند. اگر این مدعا درست باشد، دین داران بیشتر از سکولارها و دین ستیزها باید نگران باشند. چرا که با این کارنامه، بقاء دین سیاسی شده به معنای بردن بیشتر بشریت به سمت تباهی است. باید از تجربه‌های پیشین درس گرفت. همانطور که زمانی از به سر عقل آمدن سرمایه‌داری سخن گفته‌اند، باید از به سر عقل آمدن دین سیاسی شده هم سخن گفت. بعد از آنکه حضور تاریخی‌اش به رسمیت شناخته شد، باید از او خواست به جای آنکه جزء مصائب بشر قرن بیست و یک به شمار آورده شود، در شمار امیدها و مجاری خروج از بحران بشریت شناخته شود. به نظرم سه گانه‌ای که ترسیم کردم، تا حد بسیاری مجرای خروج از وضعیت فعلی را به دست خواهد داد. سه‌گانه‌ای مذکور می‌تواند در نسبت‌های گوناگون با هم قرار گیرد و صنوف مختلفی از اسلام سیاسی عرضه کند. در روایت امروزی، اسلام جویای قدرت در قله ایستاده و اسلام جستجوگر عدالت و اسلام جستجوگر معنا را ذیل خود جای داده است. می‌توان به جای این وضعیت، به دو صورت بندی دیگر از اسلام سیاسی نیز اندیشید: اول روایتی که اسلام جستجوگر معنا را در کانون می‌نشاند و اسلام جویای عدالت و اسلام جویای قدرت را ذیل خود جای می‌دهد. این روایت اگرچه به نظر بهداشتی‌‌تر به نظر می‌رسد، اما پاسخگوی بحران‌های حاد امروزی نیست. به علاوه با کارنامه چهار دهه گذشته، چندان اعتباری برای تولید معنا ندارد. گزینه دیگر آن است که اسلام جستجوگر عدالت در کانون بنشیند، ذیل خود جستجوی معنا را جای دهد و در مرحله آخر به جستجوی قدرت و تداوم آن بیاندیشد. این گرایش اسلام سیاسی را کمتر در راس هرم قدرت جستجو می‌کند، بیشتر به منزله یک مولفه مدنی، در جهت پیشبرد عدالت در سطح ملی و جهانی عمل می‌کند. این روایت می‌تواند تا حد زیادی کارنامه نامعتبر امروزی را دوباره اعتبار ببخشد و در پرتو این اعتبار، در معنابخشی به جهان بی روح امروز سهم خود را ایفا کند. در این نگاه، آنچه پیش از هر چیز اولویت دارد، کسب اعتبار ملی و جهانی جهت دو اهتمام فوق الذکر است. خوب است اگر قدرتی هم احراز کرده‌ایم، آن را به نحو ابزاری به خدمت عدالت و تولید معنا درآوریم. مشروعیت قدرت مستقر را به آن وابسته کنیم. اگر به حق، میان موجودیت خودمان از یکسو، و اسلامی که پاسخگوی نیازهای معنایی بشر امروز است و اسلامی که برای عدالت نفس می‌کشد از سوی دیگر تعارضی یافتیم، تردید نکنیم که باید موجودیت خود را به خطر بیافکنیم. پیشترها در دوگانه میان ارزش‌ها و موجودیت نظام، موجودیت نظام را اولویت بخشیده‌ایم، به نظر می‌رسد، یک چندی باید این بازی را واژگون کرد. اسلام بی اعتنا به آنچه بشر امروز از آن انتظار دارد، و بی اعتنا به عدالت در دنیای امروز، اسلامی است درافتاده در چاه ویل قدرت. اسلامی است که مشروعیت خود را در احراز قدرت بیشتر طلب می‌کند. این درست همان پاشنه آشیلی است که هم چهره آن را هر روز خشونت بارتر از پیش می‌کند و هم دوام آن را ناممکن‌تر. این یادداشت در ماه نامه عصر اندیشه سال سوم، شماره 15، آبان 1396 منتشر شده است.